اشعار من

اشعار مهسا امیرفر

مهسا امیرفر

سالیانه رفته ای در کُنج بامی خُفته ای
آنقَدَر خو گرفته ای خاک و خُل را شسته ای

 

سالیانه بی تو من رنج و عذابی می کشم
بی تو من در دل چه های و هوی هایی میکشم 

 

چشم هایت هنوز مثل قدیم ها بی ریاست!؟
مثل شب ها گویی میان قصه هاست!؟

 

بی تو من خوابم ز شبها مُرده است 
گویا گرگی خواب هایم خورده است...

مهسا امیرفر

زندگی بی تو اگر شاد بُوَد بر کام من 
جز تو راهی نیست این آتشکده بر گام من 

 

بام تهران گر بالاترین جای هواست 
با تو زیبا می شود آن قلب تو بر بام من 

 

تن به باران داده ام این بار جانم را نگیر 
آسمان صاف تو ریخته بر اندام من

مهسا امیرفر

مهسا امیرفر

نیازی نیست به ترویج و این دلداری
من اینجا میمانم ببینم دوستم داری؟


حاکم این مصلحت عشق چه باشد !
ایمان خدا به خدا یا که اختیاری...


هرگز از یادم نخواهد رفت آن روز
همان که گفتی از همه چیز بیزاری


عشاق از همان روز شروع شد
از همان زمان ، زمانِ قاجاری...

مهسا امیرفر

در این شهر شلوغ پُر تکاپو بین محنت 

بیا یک لحظه در مواج روان باشیم 

 

میان این همه آدم که در این شهر میبینی 

بیا مثل دو دیوانه در دل و جان باشیم

 

چشم روی هم بگذاری معجزه‌ای می آید

 شاید این طوفان را در بوستان باشیم 

 

بحران من از این جهان این است 

وانگه نسبت به هم نامهربان باشیم

 

گر گم شدی در بین این هنجار هستی 

می توان کبوتری نامه رسان باشیم

 

این همان شعری است که شاید روزی 

برای این جهان یک داستان باشیم

مهسا امیرفر

هر پرسه ی مهری بزنی عشق نباشد 


هر بار به دری در بزنی عشق نباشد 


روزی که به هر جمعه ی حسرت رسیدیم


دلتنگ کسی باشی و این عشق نباشد

مهسا امیرفر

مهسا امیرفر