اشعار من

اشعار مهسا امیرفر

۳ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «معاصر» ثبت شده است

 

لحظه ای حتی به تقدیر بدم فکر نکن 
به نفس های غم انگیز دلم فکر نکن 

 

من به تنهایی بی رحم زمان مجبورم 
به غم انگیزی این زخم زبان فکر نکن

مهسا امیرفر

 

به تو وابسته ام مانند یک مادر به نوزادش
به پرواز پرنده  با پر و بال و ماجراهایش 

 

به تو وابسته ام وقتی که در آغوش میگیری 
تنِ بی تاب من در اوج غم‌هایش 

 

تمام حس و حال من درون این غزل جاریست
تمام حسِ یک شاعر درون بند شعرهایش 

 

همیشه مثل یک عاشق به دنبال تو می آیم 
همیشه مثل مجنون باش همیشه مثل لیلایش 

 

هنوزم مثل یک سایه فقط مختص به تو هستم 
تو هر لحظه به وقت غم به وقت دلخوشی هایش 

 

مرا با خود ببر هر جا که هستی در همین لحظه 
این من و این باور و این دین و دنیایش 

 

به تو وابسته ام هرچند که سخت است
که یک دیوانه بنویسد از دیوانگی هایش
...

مهسا امیرفر

 

باید بگویم امشب از حال خرابم 
باید بگویم که چقدر مست و خمارم 

 

باید بگویم از تمام شهر دلگیرم 
باید بگویم بعدِ تو هرلحظه میمیرم 

 

گم کرده ام در خاطرات خود صدایم را 
حتی در آیینه نمیفهمم نگاهم را 

 

هیچکس این دیوانه را باور نخواهد کرد 
ایمانِ این دیوانه را باور نخواهد کرد

 

رد میشوم از کوچه ی دیدار دلتنگی
از خاطرات مانده بر دیوار دلتنگی 

 

دارم خفه میشم در میدان آزادی 
از انقلاب و کافه های سرد تنهایی

 

دارم خفه میشم در سنگینی طهران
سنگین تر از طعم دوسیب کافه ی طهران

 

لعنت به من وقتی هنوز از یاد تو مستم
لعنت اگر در حس و حال عاشقی هستم

 

لعنت به من لعنت به او لعنت به تنهایی 
لعنت به تو وقتی هنوزم دوستش داری

 

باید فراموشت کنم در آخرین رویا 
باید نفهمی باختم در بازی دنیا

مهسا امیرفر