اشعار من

اشعار مهسا امیرفر

۶ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «اشعار» ثبت شده است

 

لحظه ای حتی به تقدیر بدم فکر نکن 
به نفس های غم انگیز دلم فکر نکن 

 

من به تنهایی بی رحم زمان مجبورم 
به غم انگیزی این زخم زبان فکر نکن

مهسا امیرفر

 

به تو وابسته ام مانند یک مادر به نوزادش
به پرواز پرنده  با پر و بال و ماجراهایش 

 

به تو وابسته ام وقتی که در آغوش میگیری 
تنِ بی تاب من در اوج غم‌هایش 

 

تمام حس و حال من درون این غزل جاریست
تمام حسِ یک شاعر درون بند شعرهایش 

 

همیشه مثل یک عاشق به دنبال تو می آیم 
همیشه مثل مجنون باش همیشه مثل لیلایش 

 

هنوزم مثل یک سایه فقط مختص به تو هستم 
تو هر لحظه به وقت غم به وقت دلخوشی هایش 

 

مرا با خود ببر هر جا که هستی در همین لحظه 
این من و این باور و این دین و دنیایش 

 

به تو وابسته ام هرچند که سخت است
که یک دیوانه بنویسد از دیوانگی هایش
...

مهسا امیرفر

 

باید بگویم امشب از حال خرابم 
باید بگویم که چقدر مست و خمارم 

 

باید بگویم از تمام شهر دلگیرم 
باید بگویم بعدِ تو هرلحظه میمیرم 

 

گم کرده ام در خاطرات خود صدایم را 
حتی در آیینه نمیفهمم نگاهم را 

 

هیچکس این دیوانه را باور نخواهد کرد 
ایمانِ این دیوانه را باور نخواهد کرد

 

رد میشوم از کوچه ی دیدار دلتنگی
از خاطرات مانده بر دیوار دلتنگی 

 

دارم خفه میشم در میدان آزادی 
از انقلاب و کافه های سرد تنهایی

 

دارم خفه میشم در سنگینی طهران
سنگین تر از طعم دوسیب کافه ی طهران

 

لعنت به من وقتی هنوز از یاد تو مستم
لعنت اگر در حس و حال عاشقی هستم

 

لعنت به من لعنت به او لعنت به تنهایی 
لعنت به تو وقتی هنوزم دوستش داری

 

باید فراموشت کنم در آخرین رویا 
باید نفهمی باختم در بازی دنیا

مهسا امیرفر

 

گونه هایم خیس بود و اشک هایم را ندانست 
قصّه ام را گفته بودم ، ماجرایم را ندانست 

 

در نگاهش معنی عشقی ندیدم 
شور و ذوقِ در نگاهم را ندانست 

 

نشستم رو به آیینه برایش شعر میگویم
ولی او واژه ای از شعرهایم را ندانست

 

گفته هایش را همیشه گوش میدادم 
ولی او ذره ای از حرف هایم را ندانست

 

سهمم از دنیا فقط دیوانگی هایش نبود
از تمام این جهان هم انتخابم را ندانست

 

از دوری و فراق او غصّه میخورم 
چیزی از وصال و دلتنگی ام ندانست

 

نامه هایم را برای آخرین بار نوشتم 
دریغِ لحظه ای از رفتنم را ندانست 

 

بعد از او این آخرین شعریست که گفتم
رفت و حتی مُردنم را ندانست

مهسا امیرفر

 

مثل معتادی که سیگار به دستش نرسد 
مثل زندانی که وقت ملاقاتش نرسد 


مثل مردی که به آغوش زنش فکر کند
مثل یک زن که به لخت بدنش فکر کند

 

مثل بادی که به موهای تو می اندیشد 
و به زیبایی دنیای تو می اندیشد 


مثل جادو که فقط فکر تو را میخواند 
مثل من که همه ی جزء  تو را میداند

 

مثل یک رفتن بی حوصله در بی رحمی 
مثل بیخوابی من که تو فقط میفهمی 


تو فقط میفهمی وابستگی این است که تو
باشی پیش خودم زندگی این است که تو

 

صبح دلگیر مرا با غزل آغاز کنی 
و تو با آن همه شور بخت مرا باز کنی 


که در این صبح اخم تو خاموش شود 
دلم از هر چه بدی هست فراموش شود

 

که تو با قهوه بیایی غزلی جور کنی 
دلِ بی تاب مرا باز پر از شور کنی

مهسا امیرفر

در دو راهی مانده ام اینجا کجاست !
عاشق و دیوانه ام اینجا کجاست!

 

من تو را گم کرده ام جانانِ من 
در جنگلی در سردی ام اینجا کجاست!   

 

خیالت را نمی دانم در این حس خموش
که در فکرت کمی شیطانی ام اینجا کجاست!

 

من همانم که فریبت را خورد 
هنوز در هراسانی ام اینجا کجاست!

 

گر تو برگردی درست است این فریب 
ز جرم عشق کمی زندانی ام اینجا کجاست !

 

تو منی و من دگر بال شدم 
وز برای تو منی ارزانی ام اینجا کجاست!

 

آنقَدر در جامِ تو من مست شدم 
بی هوا جانانه ام اینجا کجاست ! 

 

تا بیای روشن است این لانه ها 
گر شب ها چراغانی ام ‌... اینجا کجاست؟؟

مهسا امیرفر